وصـــال او ز عمر جــــاودان بـــه خــــداوندا مــــرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به
نه چیدم ‚ نه بردم ‚ نه بوئیدمت
که بودی تو ای گل ؟ چرا دیدمت ؟
ثمر آرزوی وصالت نداشت
چه خوش باورانه پسندیدمت
گرفتم ترا از فراسوی ابر
و در بین خوبان دل چیدمت
به هر گل رسیدم به یاد تو گل
به دیده نهادم و بوسیدمت
چه روزان که چشمم به راهت فسرد
چه شبها که چون اشک باریدمت
به هر چشمه رفتم چو آبی زلال
در اندیشه ای پاک نوشیدمت
به عذری گذشتی کنارم زدی
چه گفتی مگر ‚ هان ؟ که نشنیدمت
گناه کمی عاشقی ام نبود
تو گفتی گذشتم و بخشیدمت
نمی شد مگر بی غمت سر کنم
چرا دیدمت ؟ پس چرا دیدمت ؟
شعر از عمیدرضا مشایخی